روز های من -
به مناسبت زمستان 2005
برای فخری
شعر
من بر باد است
تا چند روز د گـر اثرش هم بر خاک
دا نه دا نه سر ریز ...
پر زمهر و شهـدِ نا ر پائیز
دانه
هایش گه چو یاقوتی است پرداخته
مجتمع
، آب روانی است که رفت
عا شقی
بودم منتظر ...
بر سر
کوئی ... درختی سبز با گلهائی بزرگ
لانه
کرده بود عشق من بر بلندی های آن درخت
من
بدنبال تو بودم
ای گل
پیشتر از بها ر هـر سا ل
بازی
نرد بود ، سر نوشتِ عشق من
من
همان بودم که با بی پیله گی
باختم
خود را بتو
من د
لم لرزید ... افتادم به دام
از
همان دم شعله ها یت بر من فتا د
از
درون میسوختم ... خوشحا ل
در گـذ
ر دیدم کمال شایستگی
هرچه
داشتم بر کف آوردم ... شادمان
صورتم
بــا ز و لبم خندان ...
بچشم
دل دیدم آن فسان
گه ..
نپائید آن همه شور و شعف
رخت
بربستی و شدی راهیِ فرنگ
من به
دل گفتم که این عشق تو است
آن
چنان کن که بر فرهاد رفت
همان
سان که گفتم دیر
روی
یکشاخه با هم
دست بر
پیکر ... سایه ها در هم
از
شاخه بالا ... زیتون بچیــنیــم
امير مزينانی تورونتو 24/ دسامبر / 2005
Return |